سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

شروع جشنواره فیلم فجر و سینما رفتن سارا خانوم...

سلام دختر نازم... دیروز پنجشنبه سيزده بهمن اولين روز جشنواره بود كه با هم رفتیم و فيلم زندگي خصوصي رو ديدیم! فيلم كه تموم شد به بابا گفتی بابا تموم شد خيلي قشنگ بود... حالا بريم! چهارشنبه صبح ساعت نه و نیم اینا بود که بهم زنگ زدن تا برم یه شرکت برای مصاحبه! که بهش گفتم امروز نمیتونم و شنبه میام. اونا هم گفتن که باهام تماس میگیرن. امیدوارم که جای خوبی باشه. عزیز و عمو و زن عمو هم ساعت دو و نیم بعدازظهر بود که اومدن خونمون تا عزیز بره دکتر و تزریقشو انجام بده. بابایی خیلی دیر اومد تا ساعت سه و نیم صبح سر کار بود و اصلا ندیدیمش. صبح هم وقتی بیدار شدیم عزیز اینا رفته بودن. بابا هم سریع آماده شد و رفت که بره سرکار! آخه خیلی کار داشت. سه شنبه ياز...
14 بهمن 1390

مسافرت آخر هفته...

سلام خوشگل مامان! امروز شنبه است و هشتم بهمن! پنجشنبه بود صبح بعد از يه خواب خوب و طولاني و خوردن يه صبحانه مفصل يه دفعه بدون هيچ آمادگي تصميم گرفتيم بريم مسافرت! اونم كجا! يه جاي سرد! تو دل كوير! از ترس اينكه خدايي نكرده تو سرما بخوري دل دل ميكردم كه با بابا تصميم گرفتيم واسه تنوع هم شده بريم يه جايي كه مملو از سكوت باشه و به آرامش برسيم. سريع وسايلمونو جمع كرديم و رفتیم دنبال بابا بزرگ من و بعدش راهي شديم تو هم دختر خوبي بودي و توي راه اذيت نكردي. وقتي رسيديم احمد آباد ساعت تقريبا چهار و نيم بعدازظهر بود. خلاصه جمعه هم اونجا بوديم تا ساعت سه بعدازظهر كه راه افتاديم به سمت تهران. اينقدر آرامش و سكوت احمد آباد زياد بود كه اون يك روز برا...
8 بهمن 1390

گوشواره هات مباركه دخترم!

سلام خوشگلم! ديروز يعني سه شنبه بيست و هفتم دي ماه از صبح با بابا رفتيم خونه مامان پروين. اونجا تنها بودي و تقريبا حوصله ات سر رفته بود همش ميگفتي بهار كوش؟ بهت گفتم بهار مهد كودكه مامان پروين ميره مياردش. وقتي بهار اومد كلي باهاش بازي كردي. از روزي كه رفته بوديم بابلسر و تو بچه ها رو اونجا ديدي كه گوشواره دارن همش ميگفتي كه منم گوشواره ميخوام! من و بابايي هم كه ديديم ديگه خودت دوست داري گوشواره داشته باشي توافق كرديم كه ببريم گوشتو سوراخ كنيم. منتظر بابا شدم كه بياد ولي كارش طول كشيد و نشد كه همراهمون باشه به خاطر همين با خاله ريحانه رفتيم اون هم سوراخ گوشش بسته شده بود و ميخواست كه دوباره گوششو سوراخ كنه. اول خاله ريحانه نشست و گوششو سورا...
28 دی 1390

سارا خانوم بازيگوش من!

سلام به بازيگوش ترين دختر اين خونه! يه كم سرماخوردگيت بهتر شده اما حرف گوش نميدي ديگه. هر چي به عزيز ميگفتم كه هر چي سارا خانوم ميگه انجام نده ميگفت كه دلم نمياد! همين كارش باعث شده كه بهونه گير بشي و اصلا حرف گوش ندي. اگه هم كاري بخواي و من انجام ندم بيخودي نق ميزني و ميگي مامان بد! نميدونم بايد چيكار كنم؟! بيست و دوم ساعت يازده و نيم ظهر با عزيز راه افتاديم به سمت بابلسر. ساعت چهار بعدازظهر رسيديم خونه عمو محسن تو مهموني شام دور هم جمع بوديم و تو حسابي بازي كردي با بچه ها. هر از گاهي هم حرف گوش نميكردي كه فكر ميكنم به خاطر اين بود كه مدتها بود تو اين همه شلوغي و سروصدا نبودي. شب خيلي خسته شدي اما تا من نخوابيدم تو هم نخوابيدي. صبح بيدار شد...
26 دی 1390
1